سلام کوچولوی من...به خانوادت خوش اومدی!
سلام عزیز دل مامان و بابا
کوچولوی نازم، امروز 3 روز از روزی که فهمیدم اومدی پیشمون میگذره و تو این 3 روز کلی احساسات جدید رو تجربه کردم
مامانی من یک سال منتظر اومدنت بودم....بگذریم که چقدر این یک سال برام سخت گذشت....مهم اینه که تو اومدی و از خدا میخوام تا وقتی زنده هستم شاد و سلامت کنارم باشی و عاقبت به خیر شی
دوشنبه 94/5/5 اولین حضورت رو توی بیبی چک مثبتم نشونم دادی و به جرات میتونم بگم تو زندگیم هیچوقت انقدر سورپرایز و خوشحال نشده بودم
تو دستشویی جیغ میزدم و گریه می کردم
خدا رو شکر کردم و تنها چیزی که بی وقفه به زبونم میومد "یا زهرا" بود
بیبی چک رو برداشتم و اومدم بیرون که با دوربین گوشیم یه عکس ازش بگیرم و برای دوستای گروهمون تو تلگرام بفرستم
من و دوستام همه منتظر همچین روزی بودیم....عزیزم بیا از خدا بخواهیم که هیچ زنی رو چشم انتظار نذاره و هر چه زودتر دوستای گلم رو با دسته گلهای بهشتی مثل خودت خوشحال کنه
خلاصه با دستهای لرزون سعی داشتم یه عکس واضح از بیبی چک بگیرم و بعد چند تا عکس تار و درب و داغون موفق شدم
دوستام که عکس رو دیدند کلی ذوق زده و خوشحال شدند و برای سلامتیت دعا کردند
بعضیا گفتن از خوشحالی اومدنت گریه شون گرفته
بعد همگی اصرار کردند برم و آزمایش خون بدم تا به بابا خبر خوش رو با جواب آزمایش بدم
ولی انقدر هیجان داشتم و می لرزیدم که نمیتونستم هیچکار کنم...همش می گفتم حالا بعدا میرم الان نمیتونم
ساعت 12 ظهر بود که بیبی چک گذاشتم و بالاخره به اصرار دوستام ساعت 13 رفتم آزمایشگاه قلهک تا آزمایش تیتر بتا بدم
کلی برای آزمایش معطل شدم و بالاخره حدود ساعت 14 رسیدم خونه
جواب ساعت 17 حاضر میشد و همه منتظر بودیم
منم تو این فاصله چمدون رو جمع و جور کردم و به خونه سر و سامون دادم
روز قبلش از سفر شمال برگشته بودیم....تو با من و بابا و مامان بزرگ و بابابزرگ و خاله و شوهر خاله اومده بودی و ما خبر نداشتیم
ساعت 17 رفتم آزمایشگاه و دوباره کلی معطل جواب شدم و دوستام مرتب پیگیر بودند
بالاخره برگه ی جواب رو گرفتم و نشستم رو یه نیمکت و بازش کردم
عدد بتا 263 بود و کاملا مثبت بود نتیجه
جواب رو به دوستام گفتم...خدا رو شکر کردم و اومدم خونه تا بابا که اومد سورپرایزش کنم
یه جفت کفش کوچولو که پارسال از کربلا خریده بودم تبرک کرده بودم برات گذاشتم پشت در خونه و جواب آزمایشم پشتم قایم کردم و دوربین موبایلم روشن کردم که فیلم بگیره
بابا که اومد کفشارو با خودش آورد تو و گفت دیوونهههه
خیال کرده بود برای شوخی گذاشتم پشت در ولی من میخواستم بپرسه اینا چیه و بهش بگم مهمون دارییییم و بقیه ی ماجرا که خب نقشه هام نقش بر آب شد
منم گفتم بابا شدی مبارکهههه و جواب آزمایش رو دادم دستش
اولش نفهمید چی میگم و داشت لباساش رو تو جالباسی میذاشت اما یهو شنید چی می گم و فکر کرد الکی میگم و هی گفت اذیت نکن و چی داری می گی و .....خلاصه راضیش کردم که دارم راست می گم و جواب آزمایشمم مثبته
اونم خوشحال شد و گفت خدا رو شکر و من و بغل کرد و بوسید و اون شب به حس و حال عجیب ما گذشت
همون موقع هم زنگ زدیم و به مامانامون خبر دادیم و خاله هم که خونه مامان بزرگت بود از اومدنت با خبر و خوشحال شد
هنوز باورمون نشده بود که تو اومدی و مامان و بابا شدیم
فقط تصمیم گرفتیم طبق روایات محمد صدات کنیم تا ان شاالله سلامتیت تضمین بشه
عشقم من از اون موقع شبها با فکر و خیال میخوابم و خوابم خیلی کم شده
همش نگران سلامتیت بودم تا تصمیم گرفتم به خاطر سلامتیت نگرانی رو از خودم دور کنم و به خالق بزرگ و توانا بسپارمت
شنبه هم میخوام وقت دکتر بگیرم تا زودتر برم و برام سونوگرافی بنویسه و زودتر ببینمت تا دلم آروم آروم شه......خیلی دوستت دارم نفسم....خیلیای دیگه هم دوستت دارن و منتظرتن
بابات هم هر روز که میره سر کار با هردومون خداحافظی می کنه و همش نگران تغذیه ی منه تا تو حسابی سلامت باشی
عزیزم برامون دعا کن دوستت دارم و بهترینها رو برات میخوام...